صادق هدایت
درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سرگرمی و آدرس a-sheghane.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 205
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 217
بازدید ماه : 1654
بازدید کل : 116885
تعداد مطالب : 690
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

شعر
شعر
پنج شنبه 31 تير 1396برچسب:, :: 21:40 ::  نويسنده : مهدی        

داوود قوزی

صادق هدایت مجموعه زنده بگور

 

 

« نه، نه، هرگز من دنبال اینكار نخواهم رفت. باید بكلی چشم پوشید. برای دیگران خوش میـآورد در صـورتیكه برای من پر از درد و زجر است. هرگز، هرگز...» داود زیر لب با خودش میگفت و عصای كوتاه زرد رنگـی كـه در دست داشت به زمین میزد و به دشواری راه میرفت مانند اینكه تعادل خـودش را بزحمـت نگه میداشـت. صـورت بزرگ او روی قفسه سینه بر آمده اش میان شانه های لاغر او فرو رفته بود، از جلو یك حالـت خشـك، سـخت و زننده داشت: لبهای نازك بهم كشیده، ابروهای كمانی باریك.، مژه های پائین افتاده، رنـگ زرد، گونـه هـای بـر جسته استخوانی. ولی از دور كه به او نگاه میكردند نیم تنه چوچونچه او با پشت بـالا آمـده، دسـتهای دراز بـی تناسب، كلاه گشادی كه روی سرش فرو كرده بود، بخصوص حالت جدی كه بخودش گرفته بـود و عصـایش را بسختی بزمین میزد بیشتر او را مضحك كرده بود.

او از سرپیچ خیابان پهلوی انداخته بود در خیابان بیرون شهر و بسوی دروازه دولت میرفت نزدیك غـروب بـود، هوا كمی گرم بود. دست چپ جلو روشنائی محو این پایـان غـروب، دیوارهـای كـاه گلـی و جرزهـای آجـری در خاموشی سر بسوی آسمان كشیده بودند. دست راست خندق را كه تازه پر كرده بودند در كنار آن فاصله بفاصله خانه های نیمه كاره آجـری دیـده میشـد.

 

اینجا نسبتا خلوت و گاهی اتومبیل یا در شكه ای میگذشت كه با و جود آب پاشی كمی گـرد و غبـار بـه هـوا بلنـد میكرد، دو طرف خیابان كنار جوی آب درختهای تازه و نوچه كاشته بودند. و فكر می كرد میدید از آغاز بچگی خودش تا كنون همیشه اسباب تمسخر یا تـرحم دیگـران بـوده. یـادش افتـاد اولین بار كه معلم سر درس تاریخ گفت كه اهالی ( اسپارت ) بچه های هیولا یا ناقص را میكشتند همه شاگردان بر گشتند و به او نگاه كردند، و حالت غریبی باو دست داد. اما حالا او آرزو میكرد كه این قانون در همـه جـای دنیـا مجرا میشد و یا اقلا مثل اغلب جاها قدغن میكردند تا اشخاص ناقص و معیوب از زناشوئی خودداری بكنند، چون او میدانست كه همه اینها تقصیر پدرش است.

 

صورت رنگ پریده، گونه های استخوانی، پای چشمهای گود و كبود، دهـان نیمـه بـاز و حالـت مـرگ پـدرش را همانطوری كه دیده بود از جلو چشمش گذشت. پدر كوفت كشیده پیر كه زن جوان گرفته بود و همه بچه هـای او كور و افلیج بدنیا آمده بودند. یكی از برادرهایش كه زنده مانده او هم لال و احمق بود تا اینكه دو سال پیش مرد.

با خودش میگفت: ‹‹ شاید آنها خوشبخت بوده اند! ››

 

ولی او زنده مانده بود، از خودش و از دیگران بیزار و همه از او گریزان بودند. اما او تا اندازه ای عادت كرده بود كه همیشه یك زندگانی جداگانه بكند. از بچگی در مدرسه از ورزش، شوخی، دویدن، توپ بازی، جفتـك چهـاركش، گرگم به هوا و همه چیزهائی كه اسباب خوشبختی همسالهای او را فراهم میآورد بی بهـره مانـده بـود. در هنگام بازی كز میكرد، گوشه حیاط مدرسه كتاب را میگرفت جلو صورتش و از پشت آن دزدكی بچه ها را تماشا می كرد ولی یكوقت هم جدا كار میكرد و میخواست اقلا از راه تحصیل بر دیگران برتـری پیـدا بكنـد، روز و شـب كار میكرد آنهم برای اینكه از روی حل مسئله ریاضی و تكلیفهای او رونویسی بكننـد. امـا خـودش میدانسـت كـه دوستی آنها ساختگی و برای استفاده بوده در صورتیكه میدید حسن خان كه زیبا، خوش اندام و لباسهای خوب می پوشید بیشتر شاگردها كوشش میكردند با او دوست بشوند. تنها دو سه نفر ا زمعلم ها نسبت به او ملاحظـه و توجه ظاهر میساختند آنهم نه از برای كار او بود بلكه بیشتر از راه ترحم بود، چنانكه بعد هم با همه جان كندن ها و سختیها نتوانست كارش را به انجام برساند.

 

اكنون تهی دست مانده بود، همه از او گریزان بودند رفقا عارشان می آمد با او راه بروند، زنهـا بـاو میگفتنـد: ‹‹قوزی را ببین! ›› این بیشتر او را از جا در میكرد. چند سال پیش دوبار خواستگاری كرده بود هر دو دفعه زنهـا او را مسخره كرده بودند. اتفاقا یكی از آنها زیبنده در همین نزدیكی در فیشر آباد منزل داشت، چندین بار یكدیگر را دیده بودند با او حرف هم زده بود. عصرها كه از مدرسه بر میگشت میآمد اینجا تا او را ببیند، فقـط بـه یـادش می آمد كه كنار لب او یك خال داشت. بعد هم كه خاله اش را به خواستگاری او فرستاد همان دختر او را مسـخره كرده و گفته بود: ‹‹ مگر آدم قحط است كه من زن قوزی بشوم؟ ›› هر چه پدر و مـادرش او را زده بودنـد قبـول نكرده بود میگفته: « مگر آدم قحط است؟ » اما داود هنـوز او را دوسـت میداشـت و ایـن بهتـرین یـاد بـود دوره جوانی او بشمار میآمد. حالا هم دانسته یا ندانسته بیشتر گذارش به اینجـا میافتـاد و یادگارهـای گذشـته دوبـاره پیش چشم او تازه میشد. او از همه چیز سر خورده بود. بیشتر تنها بگردش میرفت و از جمعیت دوری میجسـت، چون هر كسی میخندید یا با رفـیقش آهسـته گفتگـو مینمـو د گمـان میكـرد راجـع بـه اوسـت، دارنـد او را دسـت میاندازند. با چشمهای میشی رك زده و حالت سختی كه داشت گـردن خـود را بـا نصـف تنـه اش بدشـواری بـر میگردانید، زیر چشمی نگاه تحقیر آمیز میكرد رد میشد. در راه همه حواس او متوجه دیگران بـود همـه عضـلات صورت او كشیده میشد میخواست عقیده دیگران را درباره خودش بداند. از كنار جوی آهسته میگذشت و گاهی با ته عصایش روی آب را میشكافت، افكار او شوریده و پریشان بود. دیـد سگ سفیدی با موهای بلند از صدای عصای او كه به سنگ خورد سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد مثل چیزیكه ناخوش یا در شرف مرگ بود، نتوانست از جایش تكان بخورد و دوباره سرش افتاد به زمین او به زحمت خم شد

 

در روشنائی مهتاب نگاه آنها بهم تلاقی كرد یك فكرهای غریبی برایش پیدا شد، حس كرد كـه ایـن نخسـتین نگـاه ساده و راست بود كه او دیده، كه هر دو آنها بدبخت و مانند یك چیـز نخالـه، وازده و بیخـ ود از جامعـه آدمهـا رانده شده بودند. میخواست پهلوی این سگ كه بدبختیهای خودش را به بیرون شـهر كشـانیده و از چشـم مـردم پنهان كرده بود بنشیند و او را در آغوش بكشد، سر او را به سینه پیش آمده خودش بفشارد. اما این فكر بـرایش آمد كه اگر كسی از اینجا بگذرد و به بیند بیشتر او را ریشخند خواهند كرد.

 

تنگ غروب بود كه از دم دروازه یوسف آباد رد شد، به دایره پرتو افشان ماه كه در آرامش این اول شب غمناك و دلچسب از كرانه آسمان بالا آمده بود نگاه كرد، خانه های نیمه كاره، توده آجرهائی كـه رویهـم ریختـه بودنـد، دور نمای خواب آلود شهر، درختها، شیروانی خانه ها، كوه كبود رنگ را تماشا كرد. از جلو چشم او پرده هـای درهم و خاكستری میگذشت.

از دور و نزدیك كسی دیده نمـی شـد، صـدای دور و خفـه آواز ابوعطـا از آنطـرف خنـدق میآمـد. سـر خـود را بدشواری بلند كرد، او خسته بود با غم و اندوه سرشار و چشمهای سـوزان مثـل ایـن بـود كـه سـر او بـه تـنش سنگینی میكرد. داود عصای خودش را گذاشت بكنار جوی و از روی آن گذشت بـدون اراده رفـت روی سـنگها، كنار جوی نشست، ناگهان ملتفت شد دید یك زن چادری در نزدیكی او كنار جوی نشسته تپش قلـب او تنـد شـد.

آن زن بدون مقدمه رویش را بر گردانید و با لبخند گفت: - هوشنگ! تا حالا كجا بودی؟

داود از لحن ساده این زن تعجب كرد كه چطور او را دیده و رم نكرده؟ مثل این بود كه دنیا را به او داده باشـند.

از پرسش او پیدا بود كه میخواست با او صحبت بكند، اما اینوقت شب در اینجا چه میكند؟ آیا نجیب اسـت؟ بلكـه عاشق باشد؟ بهر حال هم صحبت گیر آوردم شاید به من دلداری بدهد! مانند اینكه اختیار زبان خودش را نداشت.

گفت: خانم شما تنها هستید؟ منهم تنها هستم. همیشه تنها هستم! همه عمرم تنها بوده ام.

هنوز حرفش را تمام نكرده بود كه آن زن با عینك دودی كه به چشمش زده بود دوبـاره رویـ ش را برگردانیـد و گفت: پس شما كی هستید؟ من به خیالم هوشنگ است او هر وقت میآید میخواهد با من شوخی بكند.

داود از این جمله آخر چیزی دستگیرش نشد و مقصود آن زن را نفهمید. اما چنین انتظاری را هم نداشت. مـدتها بود كه هیچ زنی با او حرف نزده بود، دید این زن خوشگل است.

عرق سرد از تنش سرازیر شده بود به زحمت گفت: نه خانم من هوشنگ نیستم. اسم من داود است.

آن زن لبخند زد جواب داد: - منكه شما را نمی بینم، چشمهایم درد میكند! آهان داود!... داود قوز... ( لبش را گزید ) میدیدم كه صدا به گوشم آشنا میآید. منهم زیبنده هستم مرا میشناسید؟

زلف ترنا كرده او كه روی نیم رخش را پوشانیده بود تكان خورده، داود خال سیاه گوشه لب او را دید از سـینه تا گلوی او تیر كشید، دانه های عرق روی پیشانی او سرازیر شد، دور خودش را نگاه كرد كسـی نبـود. صـدای آواز ابوعطا نزدیك شده بود، قلبش میزد به اندازه ای تند میزد كه نفسش پس میرفت بدون اینكه چیزی بگوید سر تا پا لرزان از جا بلند شد. بغض بیخ گلوی او را گرفته بود عصای خودش را برداشت با گامهای سـنگین افتـان و خیزان از همان راهی كه آمده بود برگشت و با صدای خراشیده زیر لب با خودش میگفت:« این زیبنـده بـود! مـرا نمیدید... شاید هوشنگ نامزدش یا شوهرش بوده... كی میداند؟ نه... هرگز... باید بكلی چشم پوشید!... نه نه من دیگر نمیتوانم... »

 

خودش را كشانید تا پهلوی همان سگی كه در راه دیده بود نشسـت و سـر او را روی سـینه پـیش آمـده خـودش فشار داد. اما آن سگ مرده بود!

 

 

تهران 16 شهریور ماه 1309

 

از مجموعه داستان زنده بگور